پنجشنبه که می رسد یاد پدر تمام وجودم را فرا می گیرد. می‌خواهم  بر سر مزارش بروم ، دلم نمی آید ، آیا من دیگر پدر ندارم ؟می‌خواهم فکر کنم نه ، هنوز پدر در خانه تنهایی خود منتظر ماست .

گروه اجتماعی: پنجشنبه که می رسد یاد پدر تمام وجودم را فرا می گیرد. می‌خواهم  بر سر مزارش بروم ، دلم نمی آید ، آیا من دیگر پدر ندارم ؟می‌خواهم فکر کنم نه ، هنوز پدر در خانه تنهایی خود منتظر ماست . به خانه می روم ،خانه خالی با هزاران خاطره هجوم می آورد ،بازهم باورم نمی شود ، مثل گم کرده ها اتاق ها را میگردم و وجود نازنین او را نمی بینم ،با خودم فکر میکنم شایدپدر پشت بام باشد ، شاید بازهم رفته برای کبوتران رهگذر دانه بریزد ، بسرعت پله های را طی میکنم و خودم را بالا می رسانم ولی نگاه جستجوگرم جز بام سرد و ساکت هیچ نمی بیند!  گویی در و دیوار خانه با من حرف می زنند ، آنها هم دلتنگ پیرمرد مهربان شده اند ، با من نجوا می کنند.

به گزارش بولتن نیوز،صدایشان را در عمق جانم احساس میکنم :بابک جان پدر کجاست ؟ بغص گلویم را می فشرد ،دیگر توان ماندن در آن خانه را ندارم ،با گونه هایی خیس از خانه می گریزم ونا خود آگاه بسوی آرامستان شهر قدم بر می دارم وقتی به دیار رفتگان می رسم پایم سست می‌شود، نمی خواهم باور کنم که پدر را باید در اینجا جستجو کنم ،باز میگردم ولی چند قدم که دور می شوم گویی پدر صدایم میکند ،او در انتظار من است ، مثل همیشه در انتظار من است ، مثل همه زمانهایی که با مادرم  چشمشان به در بود تا من سر برسم ، لابد به مادرم می گوید ، بی تابی نکن الان می رسد… بلند می شود پیراهنش را به تن می کند و به کوچه می‌شود،  این سو نگاه ، آن سو نگاه ودنیایی  از انتظار…کوچه خلوت بدهکار نگاه تمنا گونه پدر می‌شود،  لابد کوچه هم بارها با پدر سخن گفته است: آقای امینی نگران نباش… بابک می آید وپدر نومید از آمدنم یادش می آید که من تهرانم‌!حالا در کنج قبرستان شهر بازهم پدر چشم انتظار من است ، برمی گردم و مزارش را می یابم ،وقتی نوشته های روی سنگ را ‌می خوانم که از خفتن او در اینجا خبر می‌دهند غم عالم بر سرم خراب می‌شود،  دلم می‌خواهد سنگ قبر را در آغوش بگیرم و زار زار بگریم ، اشک امانم نمی دهد وخاطره ها چون سیل بسویم روانه میشوند،آن زمان که با شوقی وصف ناپذیر برایم دوچرخه خرید و بیشتر از من خوشحال بود که پسر را خوشحال کرده است ، آن زمان که در جشن عروسیم اشکهای شوق را در گونه هایش می دیدم و آن زمان که مرا برای کار به تهران روانه کرد.

تعداد بازدید : 21

با اینکه از رنجهایم به او نمی گفتم ، با اینکه از هزار نامردی روزگار پیشش شکایت نکرده بودم ولی از برق چشمانم همه چیز را می خواند چون پدر بود ومعنای درد فرزند را خوب می فهمید .او خود دردها و زخمهای بسیار داشت، نامردمی های بسیار دیده بود وسختیهای فراوان را پشت سر گذاشته بود.پدرم را اذیت میکردند!دزدان بیت المال گناه پسر را بر پدر نوشتند و گناه پسر چیزی نبود جز انتشار حق خوری ها و نشان دادن آدرس ثروت های حرام و باده آورده ! مافیای قدرت و ثروت مهر پدر را نمی فهمد ورنج فرزند حق جو را درک نمی کند. مافیا چون اژدهایی جز دریدن وخوردن و نابود کردن نمی داند.مافیا دل پدرم را زیر چرخهای ماشین زمخت و سنگین خود شکست و او با دلی شکسته این جهان بی بنیاد را بدرود گفت . پدرم آرزو بدل ماند که فرزندانش دمی آرام گیرند وبا زندگی دم خور شوند . خانه ما را از ما گرفتند تا ستم هاشان در حق ما کامل شوند.گاهی فکر میکنم ،چه خوب که پدر نیست تا این روزها را ببیند ، اگر او‌بود از غصه دق میکرد و با دلی رنجورتر به دیار باقی می شتافت ، اگر او بود قصه پر غصه فرزندان را برای مادرم می برد و آن دو چشم به این جهان شکایت ما را پیش خدا می بردند. چشمان هر دو هنوز با نگاهی خیره به فرزندان، دلواپسمان هستند و جز دعا و التجاءبه درگاه پروردگار کاری از دستشان بر نمی آید .

دل نوشته ای برای پدر ، پدری که باسینه ای مالا مال از رنج برفت !

با پدرم سخن می‌گویم که آرام  وسرفراز بخوابد.فرزندان با همه توان به تلاش برخاسته اند وبی تردید حق خود را از روزگار خواهند ستاند .پدرم! به اندازه یک دنیا دلم برای تو و مادر تنگ‌شده است .تورا می‌خواهم ،تور را می‌جویم وهمواره راه درستی را که به ما نشان داده ای می پویم.خداوند روحت را شاد کند و غرق در رحمت خویش تو را به میهمانی شور و شوق مادر ببرد.

source

توسط jahankhabari.ir