به گزارش سرویس سیاسی خبرگزاری رسا، سردار محمدحسن محقق جانشین رئیس سازمان اطلاعات سپاه پاسداران انقلابامشب (یکشنبه، ۲۵ خرداد) در پی اقدام تجاوزکارانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
از سردار جانباز شهید محمدحسن محقق جانشین رئیس سازمان اطلاعات سپاه پاسداران خاطرهای از دفاع مقدس به جای مانده است، او این خاطره شنیده نشده را در اول مهرماه سال ۱۳۷۲ در مراسم شب خاطره حوزه هنری نقل کرده بود.
متن این روایت به شرح ذیل است:
«وضعیت یکی از عملیاتهای والفجر ۸ را خدمتتان عرض میکنم، مربوط به یک بسیجی که پیش از آمدن به جبهه، عضو یکی از گروهکها بود.
ایشان جزو گروهک اقلیت بهحساب میآمد و به صورت غیابی، محکوم به اعدام شده و فراری بود. از بخت خوب، بهطور ناشناس به جبهه آمده بود و در مجموعهای که بنده مسئولیتش را بر عهده داشتم (گردان حبیب)، جزو نیروهای ما قرار گرفت.
درست ۴۸ ساعت پیش از عملیات، یعنی زمانی که ورود و خروج به منطقه عملیاتی کاملاً ممنوع شده بود، حفاظت اطلاعات اطلاع داد که این فرد شناسایی شده و نباید در عملیات شرکت کند، چون احتمال دارد اطلاعاتی را منتقل کند یا به دشمن کمک نماید. از سوی دیگر نیز گفته شد که او نباید از منطقه خارج شود، و مسئولیت نگهداریاش با ما بود.
ما درگیر کارهای سنگین پیش از عملیات بودیم و زمان زیادی هم باقی نمانده بود. قرار بود بهزودی به آخرین نقطه تجمع نیروها حرکت کنیم و از آنجا برای آغاز عملیات آماده شویم. به مسئول گروهانش گفتیم به این فرد اطلاع بدهد که نباید در عملیات شرکت کند، اما دلیل آن را بیان نکند.
وقتی متوجه شد که اجازه شرکت در عملیات را ندارد، شروع به گریه و التماس کرد. اصرار فراوانی داشت. نهایتاً خودش نزد ما آمد و پرسید علت چیست. ما نمیخواستیم حقیقت را به او بگوییم، بنابراین گفتیم چون آموزش ندیده، نمیتواند شرکت کند.
او بهشدت گریه میکرد و التماس مینمود. آنقدر اصرار کرد که ما، از جمله خود بنده، معاون گردان و مسئول گروهان، واقعاً مستأصل شدیم. حتی پشت پای ما میافتاد و به مقدسات قسم میداد که: “من آن کسی که فکر میکنید نیستم.”
در نهایت، یکی از روحانیون بزرگوار که در همه عملیاتها همراه ما بودند و بحمدالله اکنون نیز در قید حیات هستند، با او صحبت کرد. آن فرد باز هم التماس و گریه کرد و پیشنهاد شد برای تصمیمگیری، تفألی به قرآن زده شود. خودش قرآن را باز کرد، و آیه “توبه نصوح” آمد. آن روحانی گفت: «ایشان را بیاورید». با اینکه دلمان قرص نبود و نگران بودیم، پذیرفتیم او در عملیات شرکت کند.
البته برای احتیاط، چند نفر را مأمور کردیم که مراقبش باشند و گفتیم اگر کوچکترین خطایی کرد، در همان لحظه از پشت بزنیدش.
قبل از آغاز عملیات، با خودش صحبت کردم. گفتم: «واقعاً موضوع چیست؟». گفت: «بله، من هوادار گروهکها بودم و خیلی هم فعالیت میکردم. تا اینکه یک روز به ده رفتیم. آنجا پسر داییام که بچهسال بود، رفته بود جبهه. با او صحبت کردم. گفت “تو به چه دردت میخوری؟ چرا نمیآیی؟” و این صحبتها تأثیر گذاشت. ولی باز همان مسیر را ادامه دادم. تا اینکه چند ماه بعد، آن پسر داییام شهید شد. جنازهاش را آوردند، و من در مراسم تشییعاش دگرگون شدم. تصمیم گرفتم بیایم جبهه. از راههای مختلف امتحان کردم و نهایتاً موفق شدم.»
نهایتاً همین فرد، که زیر نظر بود، وقتی ما برای عملیات رها شدیم و به سمت دشمن پیش میرفتیم، در لحظات نزدیک شدن به دشمن، مدام در حال گریه و استغفار بود. چند بار خودم او را دیدم. حالتی عجیب داشت. دائم در حال ذکر و گریه بود. و اولین نفری هم که از گردان ما به شهادت رسید، همین فرد بود.
این نمونهای از آن تحول عظیمی است که جنگ در وجود یک انسان ایجاد کرد.
تعداد بازدید : 147
source